گفت: چرا این وبلاگ را، راه انداختی؟
گفتم: تا بتوانم حرف هایم را بگویم.
گفت: چه حرفی؟
گفتم: فعلا نمی دانم!
گفت: چطور چیزی را که نمی دانی، می خواهی بنویسی؟!
گفتم: ………… نمی دانم!!
گفت: ندانستن تو ناشی از جهل توست!
گفتم: شاید!
گفت: پس خاموش باش!
گفتم: نه!
باز گفتم: اگر تاکنون ” نمی دانم” من از آن جهت بود که نمی خواستم بدانم؛ زین پس ” نمی دانم ” من از آن جهت است که می خواهم ندانسته هایم را کشف کنم و بدانم و بشناسم و پی ببرم!
گفت: …..
نه! او دیگر هیچ نداشت که بگوید و خاموش شد و خاموش و خاموش …