سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/4/16
11:24 صبح

حقیقت خیال

بدست فاضل در دسته

 

چشمهایم آسمان تیره را خیره خیره می نگرند و یاد ایام پاکی آسمان را از خاطرشان عبور می دهند .


گوشهایم
خسته تر از همیشه، بی صبرانه منتطر شنیدن نغمه ای تازه و شاداب اند.


جسمم
آرزوی وزش نسیم مطبوعی را دارد تا دوباره حس محبوس طراوت را لمس کند.


دست های آلوده ام
، حسرت نوازش دوباره موهای پسرک یتیم را در دل دارند.دست های من، دست های او


لب هایم
انگار، رنگ لبخند را برای همیشه از یاد برده اند.


زبانم
که دیروز ، ذکرش راستی و راستگویی بود، اما امروز غیبت و تهمت انیس و مونسش شده، می ترسم که فردایی نه چندان دور مأوایش
دوزخ شود.


اشک های خشکیده ام
، چرا دوباره جوشان نمی شوند؟ شاید که معصومیتِ نگاهِ منتظر دخترک فقیر را از یاد برده اند.


و من...


اصلا من کیستم؟


نگاهی به اطراف بیانداز


شاید یک جایی همین نزدیکی ها...


نکند که من توام و تو از خود بی خبری؟


شاید هم نه...

من، هیچکسم!