خسته از خباثت این ثانیه های بی صبر، به دنبال مکانی که زمان ثابت باشد.
نمی خواهم ثانیه ها بگذرند؛ می خواهم لحظه ها ساکن باشند.
چرا روزها می روند و شب ها می آیند.
چرا بهار مغلوب تابستان می شود و تابستان ناخواسته می رود تا پاییز آید و پاییز بازنده نبرد با زمستان می شود.
چرا زمانه پرونده ی کودکیمان را برای همیشه بست تا نوجوان شویم و چرا از نوجوانی به جوانی رسیدیم. نکند که پله بعدی میانسالی است؟
چرا پدربزرگم موی سپید دارد؛ چراگونه های مادربزرگ چین و چروک دارد؟
چرا متأخرین آمدند و رفتند و چرا متجددین آمده اند تا بروند.چرا آیندگانی خواهند آمد و خواهند رفت.
اصلا چرا تو شروع به خواندن این نوشته ها کردی مگر نمی دانستی هر شروعی، سرانجامی دارد؟
شاید هم هر پایان، سرآغاز شروعی دوباره باشد. کسی چه می داند؟
دیروز مادربزرگ در بستر گفت :به جایی می روم که روزگارش انتها ندارد.
پس چرا امروز، هنوز مادر بزرگ، اینجا کنار من است؟ نکند که مادر بزرگ فراموش کرد تا خودش را ببرد؟ حیف که چشمان بسته اش پاسخی به سوالم نمی دهند... .