وقتی آن صدای مخصوص در فضای شهر طنین انداز شد، شال و کلاه کردم و رفتم به سوی درب خانه. اما همین که خواستم درب را باز کنم و قدم در کوچه بگذارم، یاد عهدم با خدا افتادم...
« خدایا در این ماه مبارک نگاه به ناموس مردم نمی کنم به شرطی که نامحرم هم حتی گوشه چشمی به ناموسم نداشته باشد »
عهد سختی بود اما چه می شود کرد که منعقد شده بود. بسم الله گفتم و درب خانه را باز کردم تا وارد گود معرکه شوم. اولین خم کوچه را رد کردم، خدا را شکر خبری نبود.
وارد خیابان که شدم همه چیز شروع شد. این مانکن های سراسر مبتذل از بیرون و این نفس بی شرم از داخل، حملات بی امانشان را آغاز کردند.
اولین حالت دفاعی را به خود گرفتم و سرم را انداختم پایین و زیر لب تکرار می کردم: لااله الا الله... یعنی : خدایا! تنها دلربای من، فقط تویی (نه آن حوری جهنمی!). اما نفسم در یک پاتک وسوسه ام کرد تا لااقل نیم نگاهی به داخل مغازه ها بیندازم. هی می گفت از کجا معلوم در این مغازه زن بی حجاب باشد؟ تو نگاه کن، اگر بود روتو برگردون! اما این حربه ی کهنه اش برایم رنگی نداشت. مکرر مقاومت می کردم تا اینکه بالأخره درب مسجد را جلوی خودم دیدم.
آن صدای مخصوص به اینجا رسیده بود: حی علی الصلاة...
و من با گامی استوار و قلبی با طراوت، قدم در خانه ی خدا گذاشتم در حالی که حلاوت این پیروزی اعماق جانم را درنوردیده بود و من تا به حال اینچنین لذتی نصیبم نشده بود...