سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/4/30
9:9 صبح

شهر رؤیاهای من...

بدست فاضل در دسته سلوک قلم

اینجا شهر رؤیاست. مردمانی دارد باصفا و یکدل. بی تفاوت از کنار یکدیگر نمی گذرند، حال و احوال همدیگر را در همه حال          می پرسند. اینجا شمال شهر و جنوب شهر ندارد، همه یک رنگند. اینجا مردم، به خاطر جیفه ی دنیا همدیگر را نمی درند.

می گویند اینجا تنهاجاییست که برادری و برابری رونق دارد. بچه یتیمان این شهر، شاید هیچگاه احساس یتیمی نکرده اند. بر در خانه ی سالمندان شهر نوشته اند: "هرگز افتتاح نشد تا تعطیل شود".

کوچکترها "احترام به بزرگترها" را بر روی قلب سرخ خود حک کرده اند.

دوچرخه اینجا، بس عجیب رونق دارد؛ آخر مردم از دود خاکستری متنفراند. رنگ سبز زینت بخش این شهر است. درختان و چمن ها و گل ها، چشم هر تازه واردی را محو جمال خود می کنند. خود خواهی و غرور و رذالت سال هاست که در قبرستان این شهر مدفون شده اند، حتی کسی جای قبرشان را نمی داند.

عدالت و گذشت و تواضع حاکمان این شهراند. وسعت قلمرویشان به اندازه ی دل های تک تک شهروندان است. کودکان شهر رؤیا بستنی هایشان را با هم تقسیم می کنند نه همچون کودکان شهر ما یواشکی و تنها بخورند. آخر هر دو دسته از بزرگترهایشان چیزهایی یادگرفته اند!

بلبلان، نغمه سرایان باغ دوستی شهراند.

اینجا شهر رؤیاست...