سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/12/28
3:41 عصر

غم غربت

بدست فاضل در دسته

 

ماه را دیدم که به چشمانم خیره شده بود، انگار می خواست چیزی بگوید. اما ابر سیاه امانش نداد و لحظه ای او را در خود بلعید.

باز، پس از مدتی دوباره آمد، با همان نگاه.

دست بردار نبود...

خیره خیره به چشمانم نگاه می کرد. گویی که رازی سر به مُهر در سینه دارد و می خواهد با زبا ن بی زبانی ــ در این شب ظلمانی ــ آن را به من بگوید.

اما خُب! من کجا و او کجا.

او در قلب آسمان تاب می خورد

و من در کنج این اتاقک سپید سراسر سکوت، حسرت.

شاید بشود حدث زد که چه می خواست بگوید.

اما خودت هم می دانی  این راز کفن پوش را به تویِ غریبه نخواهم گفت.

ولی... نه!

آخه من و تو در عین جدایی در یک چیز مشترکیم و آن غربت است.

شاید بپرسی غربت از چی؟ یا از کی؟

بگذار صادقانه لب به اعتراف بگشایم: نمی دانم!

آری! به همین راحتی...

اما ناگفته نماند، طعمِ غمِ غربتِ او را، که در کنج دهانم مزه می کنم، گوارایی بی نظیرش تمام ذرات بدنم را سیرابِ از لذت با او بودن می کند.