به نام الله
ایام اعتکاف بود و دم دمه های اذان صبح.
نسیم سحری جان را نوازش می داد و شرشر فواره ی صحن مسجد گوش را جلا.
بعضی سحری خورده و برخی هنوز داشتند می خوردند.
دست چپ ما، کمی آن طرف تر دو سه نوجوان مشغول بودند. دو نفرشان سر غذاها را بازکرده و مشغول خوردن شدند. ولی آن یکی برخاست تا دوباره نماز بخواند...
رفیقش گفت: علی! بسه دیگه، الآن اذان میشه. نماز شفع رو ولش کن.
رفیقش نگاه معناداری کرد و گفت: تمام مزه اش به همینه.
و من با دهانی پر از غذا خجل از اینکه با این هیکلم نماز شب را فدای شکم کردم!