چشمهایم آسمان تیره را خیره خیره می نگرند و یاد ایام پاکی آسمان را از خاطرشان عبور می دهند .
گوشهایم خسته تر از همیشه، بی صبرانه منتطر شنیدن نغمه ای تازه و شاداب اند.
جسمم آرزوی وزش نسیم مطبوعی را دارد تا دوباره حس محبوس طراوت را لمس کند.
دست های آلوده ام، حسرت نوازش دوباره موهای پسرک یتیم را در دل دارند.
لب هایم انگار، رنگ لبخند را برای همیشه از یاد برده اند.
زبانم که دیروز ، ذکرش راستی و راستگویی بود، اما امروز غیبت و تهمت انیس و مونسش شده، می ترسم که فردایی نه چندان دور مأوایش
دوزخ شود.
اشک های خشکیده ام، چرا دوباره جوشان نمی شوند؟ شاید که معصومیتِ نگاهِ منتظر دخترک فقیر را از یاد برده اند.
و من...
اصلا من کیستم؟
نگاهی به اطراف بیانداز
شاید یک جایی همین نزدیکی ها...
نکند که من توام و تو از خود بی خبری؟
شاید هم نه...